شماره ١٣٦: بيا شبي بر من سرخوش از شراب شده

بيا شبي بر من سرخوش از شراب شده
که بهر نقل تو دارم دلي کباب شده
خراب کرده همه عاقلان عالم را
خصلت چو هر سر مه بر سر شراب شده
شب است زلف تو يکسو شده ز رخ، مي نوش
کنون که ابر گشاده ست و ماهتاب شده
وفا مکن که بود عيب خوبرويان را
که جان دوست گذارند تا خراب شده
بهشت روي تو بادا هميشه خوش، هر چند
که هست بهر من آن دوزخ عذاب شده
در آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوي از تف آفتاب شده
بسان طفل کز آواز خوش به خواب شود
ز آه و ناله من بخت من به خراب شده
من از تو باده طلب کرده و تو با دشنام
جواب داده و من مست آن جواب شده
مگو که گريه خون نيستش ز دوري من
چنين که از غم تو خون خسرو آب شده