شماره ١١٥: مه من خراب گشتم ز رخت به يک نظاره

مه من خراب گشتم ز رخت به يک نظاره
نظري ز تو عفاالله چه مي است مستکاره
به چسانت سير بينم که هم از نخست ديدن
شوم از خود و نيارم که ببينمت دوباره
هوسم بود که ديده ز همه ستانم و پس
به هزار ديده شبها به رخت کنم نظاره
چو روي به گشت ميدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپايت جهد آتشين شراره
تو به ره روان و خلقي به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابي کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عياري ته آن بلند ايوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکيم، طالع چو ز روز بد بگريم
که من آب خوش نخوردم به شمار اين ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگري که گشت پاره