شماره ١٠٧: عيد است خوبان نيم شب در کوي خمار آمده

عيد است خوبان نيم شب در کوي خمار آمده
سرمست گشته صبحدم، غلتان به بازار آمده
عيد آمد از چرخ برين، پر شادماني بين زمين
مه را چو زرين جام بين از بهر خمار آمده
با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شير سيه
آهوي مشرق رو به ره افتاده افسار آمده
اينک سپيده کرد اثر، در صبح عيدي کن نظر
وز مي رخ مستان نگر چون برگ گلنار آمده
چشمه که آب آرد برون ديدي به کهسار اندرون
بين چشمه آتش که چون بيرون ز کهسار آمده
از دهرهاي بي سکون چون سلخ شد مه بين که چون
پهلوگه سلخش که چون بي هيچ آزار آمده
باز از لطافت سر به سر کرده لبان نغزتر
هر يک بر آيين دگر خونريز و خونخوار آمده
گويي که ابر اندر فلک پيلي ست آن بي هيچ شک
وان پيل را زرين کجک بر سر نگونسار آمده
انگشترين بي نگين وز بهر آن انگشترين
چندين هزار انگشت بين هر سو پديدار آمده
هر کس به کف کرده ملي، هر دل شکفته چون گلي
وز کوس هر سو غلغلي در چرخ دوار آمده
شب کس نخفته خواب را، خوبان گلاب ناب را
نقل و مي و جلاب را هر سو خريدار آمده
خوش خوش گلاب مشکبو گشته روان از چار سو
زو خانه و بازار و کو چون صحن گلزار آمده
شب مار دودانگيز دان، صبح از دمش خنده زنان
گويي که ضحاکي ست آن اندر دم مار آمده
خورشيد تيغ آتشين زنگار چرخش همنشين
آن تيغ را بر چرخ بين روشن ز زنگار آمده
در خانه هر خورشيدوش گلگونه تر کرده خوش
خورشيد تيغ آتشين زنگار چرخش همنشين در
در خانه هر خورشيدوش گلگونه تر کرده خوش
مژگان چو تير نيم کش، لبها چو سوفار آمده
در عيد گه گشته روان هر سوي چون پير و جوان
هم عقل برده هم روان دل دزد و طرار آمده
رانده براق صفت شکن در عيدگه شاه ز من
بسته به گردش آن چمن، چون شه به پيکار آمده
عالم گرفته نور خور، ور کس درو کرده نظر
عطش دماغش را نگر از تاب انوار آمده
برتافته جعد سيه، وز ناز کج کرده کله
وز روي ايشان عيدگه يغما و خونخوار آمده
جوشان به مرکب گرم رو، در ديده ميدان کرده نو
در هر رکابش نوبه نو گنبدگري کار آمده
ميخواره را امروز بين غرق شراب شکرين
موري ست اندر انگبين گويي گرفتار آمده
چنگ از نواي ارغنون از بس که جاني کرده خون
تن تن کنان جاني برون از زير هر تار آمده