شماره ٨٣: عارض همچون نگارستان تو

عارض همچون نگارستان تو
شاهد حال است بر دستان تو
شب جهاني کشته اي و آنگه هنوز
بوي خون مي آيد از پيکان تو
عذر خواه آن غمزه را از ما که او
خون ما ريخت بي فرمان تو
موي بر اندام من پيکان شود
چون کنم ياد از سر مژگان تو
سنگ گوهر را به دندان بشکند
بشکند گر گوهر دندان تو
گل بخندد در چمن گر خنده اي
وام يابد از لب خندان تو
با چنين خوبي تو ز آن کيستي؟
بنده خسرو هست باري آن تو