شماره ٨١: بيا، اي باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو

بيا، اي باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو
مرا، دربان، رها کن تا بميرد باغبان تو
ز فريادم بنالد کوه و ره ندهي به سوي خود
تعالي الله چه سنگ است اين دل نامهربان تو
بسوزم و آه برنارم، گرفتم مردمي آمد
نه آخر دوستم من، چون روا دارم زيان تو
بخواهي ديد کز ظلم تو ناگه بهترين روزي
من مظلوم خواهم هر دو دست اندر عنان تو
مرا گفتي «که باشي تو که بوسي آستان من »
گر آن گستاخيم بخشي، غلام رايگان تو!
وگر زين ننگ مي داري که خود را ز آن تو گفتم
من تنها از آن خود، دل و جانم از آن تو
تو آگه ني و من با تو ازينسان عشق مي سازم
که خود را گه گهي دشنام گويم از زبان تو
رقيبا، گفتيم کو گفت خاکم در دهان کردي
تو گر اين راست مي گويي، شکر اندر دهان تو
به حيله زيستي خسرو که دي پيش آمد و ديدي
کنون باز آمد آن مردم کش، اينک بهر جان تو