شماره ٧٦: آيين تو دل بردن است، اي چشم خلقي سوي تو

آيين تو دل بردن است، اي چشم خلقي سوي تو
خوي تو مردم کشتن است، اي من غلام روي تو
گه جان به بويي مي دهم، گه دل به مويي مي نهم
کاري ست افتاده مرا با هر خم گيسوي تو
از بس که کويت هيچگه خالي نباشد ز آه کس
هر لحظه بينم تازه تر داغ سگان گوي تو
نزديک مردن مي شوم از بوي زلفت مي زيم
تا حال چون خواهد شدن روزي که نبود بوي تو
گر من نمانم، ظن مبر کز کوي او دامن کشم
با باد همراهي کند خاک من اندر کوي تو
آيم به کويت هر شبي چون خواب نايد چون کنم
مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوي تو
گفتي که سوي باغ رو تا بو که دل بگشايدت
او فتح ما را کي زند چندين گره در موي تو
امشب که مهمان مني، فردا که خواهد زيستن؟
بگذار تا يک ساعتي مي بينم اندر روي تو
دست رقيبت بس بود، گر تيغ بر من مي زني
پيکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوي تو