شماره ٧٥: تا شدم چشم آشنا با روي تو

تا شدم چشم آشنا با روي تو
چشمه ها از من روان شد سوي تو
بس که مويت در خيال من نشست
در خيالم کين منم با موي تو
عاشق روي توام کز بس صفا
روي توان ديدن اندر روي تو
من کجا خسپم که از فرياد من
شب نمي خسپد کسي در کوي تو
گفتيم بي روي من در گل مبين
چون کنم، مي آيدم زو بوي تو
نفگني در گردنم دستي که نيست
اين کمان را طاقت بازوي تو
سر به زانو مانده ام از دامنت
تا چرا بوسد سر زانوي تو
بنده خسرو از سر جان خواستت
تا نشيند ساعتي پهلوي تو