شماره ٦٤: کس چون جهد ز گيسوي همچون کمند تو

کس چون جهد ز گيسوي همچون کمند تو
جايي که آن کمند شود پاي بند تو
آموخت چشمهاي مرا گريه هاي تلخ
در ديده خنده هاي لب نوشخند تو
شويم ز گريه روي زمين را که هست حيف
کافتد به خاک سايه سرو بلند تو
اي پندگو که گوييم از عشق او بخيز
چون دل به جاي نيست، چه خيزد ز پند تو
تا کي هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
دل تنگيم بکشت، مفرماي عيب اگر
تنگ است اين قبا به تن ارجمند تو
دلهاست آخر اين، نه سپند، اينچنين مسوز
يک پند من به گوش کن، اي من سپند تو
گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصيبه ز حلواي قند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گريخت
خسرو هنوز مي نجهد از کمند تو