شماره ٥٥: مردم چشم مرا برد آب و گر آيي درو

مردم چشم مرا برد آب و گر آيي درو
مردمي باشد که بنشيني چو بينايي درو
ماه را با چون تويي باري که نسبت مي کند
نيست چون عياري و شوخي و رعنايي درو
در رخت گم گشت عقل و گفت، يارب، چون کنم
وصف زيبايي که حيران است زيبايي درو
عشق استاد است و شاگردش بلاي کوي دوست
مکتبش بدبختي وتعليم رسوايي درو
تشنه تو ميرد آب زندگي گر بيندت
زنده اي سيراب گردد گر فرود آيي درو
گرد کويت را نبيزم من به دامان دو چشم
زانکه گم گردد دل بد روز هر جايي درو
خلق گويد، خسروا، از عشق کي ديوانه شد
چون کند بيچاره، چون نبود شکيبايي درو