شماره ٥٠: تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو

تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو
شيفته گشت عالمي ز ابروي چون هلال تو
تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو
تيز نگاهش اوفتد هر شبي از کمال تو
از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا
نامه او سياه باد از رقم وبال تو
قرعه دروغ مي زنم بهر صبوري، ارنه کو
دولت آنکه بنگرم روي خجسته فال تو
دور ز بندگي تو گر چه خيال گشته ام
از دل و ديده مي کنم بندگي خيال تو
گير که ذره بر رود، کي رسد آفتاب را
همت مدبري چو من، پس هوس وصال تو
خال تو گشت و چشم من رهزن خال چون مني
کافر سرخ چشم من دزد دلم خيال تو
نخل قد تو دردلم کاب همي خورد ز خون
بين که چه ميوه مي دهد زين خورشم نهال تو
عمر به کنج فرقتم رفت و نگفتيم گهي
اين قدري که خسروا، چيست به گوشه حال تو