شماره ٤٩: گر چه که هست خون دل باده خوشگوار تو

گر چه که هست خون دل باده خوشگوار تو
سر خوش و شيرگير شد نرگس پر خمار تو
سرو بلند ونخل تر گه گهي آورم به بر
وه که بدين کجا رود آرزوي کنار تو
تير بر آهوان زني، غمزه به ما از آن سبب
رشک شکار تو ز من، رشک من از شکار تو
چشم من است و خاک ره رفته، بتا بيا ببين
ديده که خاک مي خورد در ره انتظار تو
چون سر و کار شد مرا با چو تويي به دوستي
رسم وفا نباشد، ار سر بنهم به کار تو
از پي تو ز خون دل شربت مهر ساختم
نيز نکرد رحمتي چشم حرامخوار تو
هست چو يادگار تو غم که مباد در دلي
جاي به سينه کرده ام از پي يادگار تو
بي تو که زنده مانده ام سير نماي رو به من
تا برهد ز ننگ جان خسرو بيقرار تو