شماره ٤٦: ترکي ست بدخو آنکه من دارم سر و سوداي او

ترکي ست بدخو آنکه من دارم سر و سوداي او
چشمي ست کافر آنکه شد جان و دلم يغماي او
شکلي به دل پنهان شده، بالا بلاي جان شده
اي صد چو من قربان شده بر قد و بر بالاي او
دل زان سر زلف دو تا زير کلاهش کرده جا
گر جان من پرسي کجا، اينک ته يک پاي او
زو ناوک و از من تني، زو تيغ وز من گردني
اين است راي چون مني تا خود چه باشد راي او
گر خواست بريدن سرم، زان رفت بر تن خنجرم
تا وقت مردن بنگرم باري رخ زيباي او
امروز در جانم سخن، فرداي وصلم در دهن
او در غم امروز من، من در غم فرداي او
تن شد به رنج آموخته، دل شد به درد افروخته
جان با بدن هم سوخته از آتش سوداي او
هر شب روم با چشم تر آنجا که بود آن سيم بر
گر چه از او نبود اثر، باري ببينم جاي او
در چشم من آن خاک پا گه سرمه شد، گه توتيا
درمان چشم آمد مرا، خسرو، به خاک پاي او