شماره ٤٤: زينسان که ناوک مي زند چشم شکارانداز او

زينسان که ناوک مي زند چشم شکارانداز او
بسيار مرد شيردل کايد شکار ناز او
جايي که با هر تار مو شد بسته صد گردن کشش
با ما چه عياري کند زلف کمند انداز او
بر حکم آن خط قضا بنوشته اش بر گرد رخ
جان وام دارد او ببين مر عاشق جانباز او
گفتي که مرغ جانت را بند و قفس بسيار شد
اين هم نماند، اي جان، بسي نزديک شد پرواز او
شوقي که هست از شمع خود آلوده آتش مرا
گر مطرب آرد در نوا ترسم، بسوزد ساز او
خسرو ننالد پيش کس زيرا که گريد خلق خون
بس کز جراحتهاي دل خون مي چکد زآواز او