شماره ٤٣: من اينجا و دل گمره در آن کو

من اينجا و دل گمره در آن کو
از آن گمگشته مسکين نشان کو
مگو، اي پندگو، بي او بزي خوش
خوشم گر زنده مانم، ليک جان کو
مرا گويي که رو با صابري ساز
تو خود مي گويي اما گو که آن کو
به دل گويم که غمها خواهمش، گفت
چو او پيش نظر آيد، زبان کو
بپرس اين ناتوان را، پيش تر زانک
بپرسي خلق را کان ناتوان کو
پس از مردن دعاي تربت من
بسندست آنکه گويي، گو فلان کو
به گستاخي حديث بوسه گفتم
به خنده گفت کاي خسرو، دهان کو