شماره ٤١: خلقي همه در شهر و مرا جا به دگر سو

خلقي همه در شهر و مرا جا به دگر سو
هر کس به رهي و من تنها به دگر سو
بينم چو به راهش بدوم، پاش بگيرم
دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو
وه اين چه زمان بود که کرديم وداعش
کو رفت به سوي دگر و ما به دگر سو
رو مي ننهد خسته دلم جز به وي آري
هر کسي رود از بهر تماشا به دگر سو
صوفي، مدهم پند که رو از سر کويش
زيرا که نخواهم شد ازينجا به دگر سو
جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه
دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو
او رفت و من از بيخودي خويش نديدم
کو باز سوي خانه بشد يا به دگر سو
در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است
معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو
آيا بود آن روز که با هم بنشينيم
آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو
گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است
خسرو نرسد از رخ زيبا به دگر سو