شماره ٣٨: آن کيست که مي آيد صد لشکر دل با او

آن کيست که مي آيد صد لشکر دل با او
درويش جمالش ما، سلطان دل ما او
بي صبح و شبي خواهم کو را غم خود گيرم
من گويم و او خندد، تنها من و تنها او
مستم ز خيال او من با وي و وي با من
يارب، چه خيال است اين، اينجا من و آنجا او
هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زين پس
تا سوخته نگذارم، يا من به جهان يا او
مهتاب چه خوش بودي، گر بودي و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او
گويند مرا آخر ديوانگيت خو شد
ديوانه چرا نبوم، ماه من شيدا او
من خسرو او زيبا بنگر که چه ننگ است اين
ديباچه دلها من، آيينه جانها او