شماره ٣٧: اي جان من آويزان از بند قباي تو

اي جان من آويزان از بند قباي تو
بيچاره دلم خون شد در عهد وفاي تو
افتاده نخواهم بود، الا به درت زين پس
گر خاک شوم باري زير کف پاي تو
گفتي که بدين زاري از بهر که مي ميري
والله که براي تو، بالله که براي تو
يارب، نفسي باشد کز عشق امان يابم
و آسوده بخسپم شب ايمن ز بلاي تو
جان تيغ ترا دادم از شرم رخت مردم
زيرا به از اين بايد تعظيم جفاي تو
يار دگرم گويي، وز آه نمي ترسي
يعني که کسي ديگر، آنگاه بجاي تو؟
هر چند که شد خسرو سلطان سخنگويان
از بهر يکي بوسه هم هست گداي تو