شماره ٣٦: بيچاره دلم خون شد در پيش خيال تو

بيچاره دلم خون شد در پيش خيال تو
تا چند هنوز آخر دوري ز وصال تو
عقل و دل و جان از تن، برد اين همه عقل از من
من مانده ام و چشمي حيران جمال تو
خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زين غم
ور زانکه بود، جانا، هر چند وبال تو
زينگونه کن من ديدم شکل تو و حال تو
دشوار برم جان را از دست خيال تو
اي لشکر مشتاقان در پيش رکاب تو
اي گردن سربازان در پيش دوال تو
يارب که چه ظلم است آن، يارب، که چه داغ است اين
بر جان مسلمانان از هندوي خال تو
جاني ست مرا هديه، منماي چنان رويم
کاندازه من نبود تعظيم جمال تو
صد قصه فزون دارم از درد دل خسرو
ليکن به زبان نارم از بيم ملال تو