شماره ٣٥: بدينسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو

بدينسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو
از آهن باديم يا سنگ، نه از استخوان پهلو
تو شب بر بستر نازي و من تا روز، در کويت
ميان خاک و خون غلطان ازين پهلو، از آن پهلو
خيالي ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را
که بر اندام من يک يک شمردن مي توان پهلو
چنين شبهاي بي پايان و من بر بستر اندوه
از آن پهلو برين پهلو، وزين پهلو بر آن پهلو
اگر بالا کني يک گوشه ابرو، فرو ماند
مه نو کز بلندي مي زند با آستان پهلو
وفاداري بياموز از خيال خويشتن باري
که از من وانگيرد روز تا شب يک زمان پهلو
کنارم گير تا بر هم نشيند پشت و پهلويم
که دل بيرون شده ست و مانده جايي در ميان پهلو
تو خوش مي خسپ کز خواب جواني بس که سرمستي
به هر پهلو که مي خسپي نمي گردي از آن پهلو
من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلويت نهد، اي داستان، پهلو