شماره ٣٢: دلم آشفته شد، جانا، به بالاي بلاي تو

دلم آشفته شد، جانا، به بالاي بلاي تو
بکن رحمي به جان من که گشتم مبتلاي تو
اگر راي تو اين باشد که من دانم جفا بينم
جفاي جمله عالم را کشم، جانا، براي تو
ميان بگشاي، ورنه پيرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قباي تو
رقيبت را نمي خواهم، الهي، نيست گردانش
که دايم مي کند محروم ما را از لقاي تو
اگر تو هر رقيبي را بجاي بنده مي داري
بحمدالله که خسرو را کسي نبود بجاي تو