شماره ٣١: دلم را کرد صد پاره به سينه خار خار تو

دلم را کرد صد پاره به سينه خار خار تو
مرا اين گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو
تو، سلطان، چون گدايان را زکوة حسن فرمايي
مرا اين بس که زير پا شوم هنگام بار تو
سر خود مي زنم بر آستانت تا برآيد جان
که اين سر درد خواهم برد با خود يادگار تو
همه کس بيندت جز من، روا باشد کزين نعمت
به محرومي بميرد پيش در اميدوار تو
نيارم چشم کس پوشيد، ليکن چشم خود بندم
اگر بينندگان بينند روي چون نگار من
به خشمم گفته اي کاندر دل و جانت زنم آتش
زهي دولت، اگر خاشاک من آيد به کار تو
اگر بشکافيم سينه، من از جانت کنم ياري
وگر بيرون کني چشمم، منم از ديده يار تو
اگر نگرفتيم دستي، لگد بر سر هوس دارم
بدين مقدار هم روزي نگشتم شرمسار تو
عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گويم پيش چشم پر خمار تو