شماره ١٨: بنشين نفسي کز همه لطف تو بس است اين

بنشين نفسي کز همه لطف تو بس است اين
بستان که ز جانم نفس باز پس است اين
در هستي من چند زني شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است اين
گفتم که گزيدم لب چون قند تو در خواب
خنديد و شکر ريخت که خواب مگس است اين
اي باد، برو اين نفس از ما برسانش
کاي عيسي جانها، گرو يک نفس است اين
خوش مي کنم اندر هوس روي تو جاني
هست ار چه خوش آينده و ناخوش، هوس است اين
گفتم که به فرياد رس از غمزه خويشت
تيري به من انداخت که فريادرس است اين
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب ديدي و گفتي که بر اين در چه کس است اين؟
خسرو چه کند ناله عشاق، ميا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است اين