شماره ١٥: چشم است، يارب، آنچنان يا خود بلاي جان من

چشم است، يارب، آنچنان يا خود بلاي جان من
جور است از آنسان دلستان يا غارت ايمان من
شوخ و مقامر پيشه اي، قتال بي انديشه اي
خونين چو شيرين تيشه اي، صيدت دل قربان من
هر روز آيم سوي تو، دل جويم از گيسوي تو
کان دل که دارد خوي تو، بوده ست روزي آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، ديگر از کجا پيدا شدي از جان من؟
اي، گنج دلها، مستيت، در قتل چابکدستيت
درد من آمد مستيت، ديوانگي درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزي نگفتي از کرم
چون است در شبهاي غم، آن عاشق حيران من؟
با عاشقان تنگدل زينسان منه در جنگ دل
آخر بترس، اي سنگدل، ز آه دل بريان من
خيز، اي صباي مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکين بگو، در خدمت جانان من