شماره ١٤: سواره اينک آن سرو روانم مي رود بيرون

سواره اينک آن سرو روانم مي رود بيرون
بگيريديش او، کز کف عنانم مي رود بيرون
دعايي خوانش، اي زاهد که چندين خاطر خسته
به همراهي آن جان جهانم مي رود بيرون
بدي گر گويمت، جانا، مگير از من که مدهوشم
نمي دانم که تا چه از زبانم مي رود بيرون
به جانان گفتنم ناگه نخواهد رفت جان، يارب
چه نام است اين که هر بار از زبانم مي رود بيرون؟
چه دل ها زان که خست اين ناله هاي زار من، يارب
جگر دوز است تيري کز کمانم مي رود بيرون
دليري مي کنم پيشش که خواهم ترک جان گفتن
دل من داند و هم من که جانم مي رود بيرون
عجب حالي که خالي مي نگردد سينه خسرو
بدين گونه که اين اشک روانم مي رود بيرون