شماره ٢: دل گمگشته به بازار خريدن نتوان

دل گمگشته به بازار خريدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو يار خريدن نتوان
عشوه مي ده که خريدار به جانم تا آنک
اين متاعي ست که بسيار خريدن نتوان
مردمي کن قدري، چند درشتي و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خريدن نتوان
آه دل نيک نباشد، تو جواني آخر
جان من، روز و شب آزار خريدن نتوان
بي گناهي تلف سوختگان سهل مگير
زانک جان است به بازار خريدن نتوان
جان به سودات نهم، ليک بدين نقد حقير
ناز آن نرگس بيمار خريدن نتوان
ما هلاک و تو به درويش نبيني، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خريدن نتوان
خسروا، زر به ميان آر، چه جاي سخن است
بر چون سيم به گفتار خريدن نتوان