شماره ٧٧٤: دل مي بري و در خم مو مي کني، مکن

دل مي بري و در خم مو مي کني، مکن
آزردن دل همه خو مي کني، مکن
تو جور مي کني و من از ديده مي کشم
اين شيوه گر چه نيک نکو مي کني، مکن
خلقي ز بوي تو همه ديوانه گشت و مست
باري تو گل ز بهر چه بو مي کني، مکن
گاهم زنخ نمايي و گه زلف مي کشي
بي رشته ام به چاه فرو مي کني، مکن
لرزانست بر تو جان من از آه بيدلان
گه گه که گشت بر لب جو مي کني، مکن
خون مي کني دل من و بندي به زلف خويش
خود مي کني و بر سر او مي کني، مکن
جاي دگر مده دل گم گشته را نشان
آواره ام چه سوي به سو مي کني، مکن
گفتي که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟
آن شانه را که در خم مو مي کني، مکن