شماره ٧٧٣: بنشست عشق يار به جانم چنان درون

بنشست عشق يار به جانم چنان درون
کز عافيت نماند نشاني در آن درون
خوناب گشت و کشته نمي گرددم هنوز
آن آتشي که هست درين استخوان درون
هر کس زدي ز مردن فرهاد داستان
ما نيز آمديم در اين داستان درون
يارب، کسي بد که زبانم برون کشد
يک دم ز ناله مي نرود از دهان درون
گفتم چو ديدمش که به جانش درون کشم
او رفت بي اجازت من خود به جان درون
در هر دلي که در نرود دلبري بسوز
آتش به خانه اش که نشد ميهمان درون
خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
آن بت در آيد از در من ناگهان درون
مردم بر آستان و نرفتم درون، کنون
خاکم نگر که باد برد ز آستان درون
اي مرغ جان، بخند يکي تا برون پرد
مرغي که برنشست در اين آشيان درون
گفتي که خسروا، به دلم جاي کرده اي
خشنودم، از درم نبري که يک زمان درون