چشم را در ملک خوبي شحنه بيداد کن
            غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
         
        
            زلف بر دست صبا نه تا پريشانش کند
            خان و ماني را به هر مويي از آن آباد کن
         
        
            تيغ عياري بکش، سرهاي مشتاقان ببر
            پس طريق عشقبازي را ز سر بنياد کن
         
        
            اي که از حسن و جواني مست و خواب آلوده اي
            گاه گاه از حال بيداران شبها ياد کن
         
        
            ناله را هر چند مي خواهم که پنهان برکشم
            سينه مي گويد که من تنگ آمدم «فرياد کن »
         
        
            دل به زلفت بستم، ار در بندگي در خورد نيست
            اي سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
         
        
            حسرت رويت هلاکم کرد از بهر خدا
            روي بنما و دل درمانده اي را شاد کن
         
        
            من نيم زينها که خواهم از جنابت سر کشيد
            خواه فرمان ستم فرماي و خواهي داد کن
         
        
            ملک خوبي را شنيدم سکه نو زد، اي صبا
            اولش جان خدمتي ده، پس مبارک باد کن
         
        
            سينه من کوه در دست و به ناخن مي کنم
            آن که نامم بود خسرو، بعد از اين فرهاد کن