شماره ٧٥٥: چشم را در ملک خوبي شحنه بيداد کن

چشم را در ملک خوبي شحنه بيداد کن
غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
زلف بر دست صبا نه تا پريشانش کند
خان و ماني را به هر مويي از آن آباد کن
تيغ عياري بکش، سرهاي مشتاقان ببر
پس طريق عشقبازي را ز سر بنياد کن
اي که از حسن و جواني مست و خواب آلوده اي
گاه گاه از حال بيداران شبها ياد کن
ناله را هر چند مي خواهم که پنهان برکشم
سينه مي گويد که من تنگ آمدم «فرياد کن »
دل به زلفت بستم، ار در بندگي در خورد نيست
اي سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
حسرت رويت هلاکم کرد از بهر خدا
روي بنما و دل درمانده اي را شاد کن
من نيم زينها که خواهم از جنابت سر کشيد
خواه فرمان ستم فرماي و خواهي داد کن
ملک خوبي را شنيدم سکه نو زد، اي صبا
اولش جان خدمتي ده، پس مبارک باد کن
سينه من کوه در دست و به ناخن مي کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از اين فرهاد کن