شماره ٧٤٦: آن کلاه کج بر آن سرو بلند او ببين

آن کلاه کج بر آن سرو بلند او ببين
وان شراب آلوده لبهاي چو قند او ببين
دل در آن زلف است، عذرش مشنو، اي باد صبا
مو به موي او به خود پيوند و بند او ببين
اي که مي بافيش مو، آهسته تر کن شانه را
ريش دلها را به جعد چون کمند او ببين
هان و هان، اي چشم من، کاندر کمين آن رخي
جان من، بر آتش سينه سپند او ببين
اي رقيب، ار مي کشي اول دل من پاره کن
داغهاي خنجر بيدادمند او بين
دل اسير عشق شد، اقبال بخت من نگر
سر فداي تيغ شد، بخت بلند او ببين
پيش من روزي سواره مي گذشت، آهم بجست
اينک اينک داغ بر ران سمند او ببين
جان من، مخرام غافل پيش هر درمانده اي
ناگهان آهي ز جان مستمند او ببين
پند خسرو شاهد ساقيست، هان تا نشنوي
خان و مان هاي خراب اينک ز پند او ببين