شماره ٧٤٤: رفتي و شد بي تو جانم زار، باز آي و ببين

رفتي و شد بي تو جانم زار، باز آي و ببين
سينه اي دارم ز هجر افگار، باز آي و ببين
بر سر راه تو زان بادي که از سويت رسيد
ديده من پر خس و پر خار، باز آي و ببين
گر بيايي و ببيني حال من از گفت من
بو که بزيم جان من، يک بار باز آي و ببين
چون تو رفتي از من و من از خود، کنون لطف کن
گاه رفتن آخرين ديدار، باز آي و ببين
من نمي گويم «بيا، وين شخص چون مويم نگر»
از خم گيسوي خود، يک بار بازآي و ببين
گر نديدي سوزش مجنون ز درد و داغ عشق
درد و داغ خسرو غمخوار، باز آي و ببين