شماره ٧٤٠: خواب ز چشم من بشد، چشم تو بست خواب من

خواب ز چشم من بشد، چشم تو بست خواب من
تاب نمانده در تنم، زلف تو برد تاب من
فتنه چشم تو ستد خواب مرا به عهد تو
فتنه چو خواب کم کند، بهر چه برده خواب من؟
تشنه خون فتنه ام، بس که بخورد خون من
دشمن آب ديده ام، بس که بريخت آب من
درد سريت مي دهد گريه زار من، بلي
خود همه درد سر بود حاصل اين گلاب من
سوزش خود چه گويمت، بس که بگفت دمبدم
آتش دل به صد زبان، حال دل کباب من
روز من از تو گشت شب، ور غم روشني خورم
آه جهان فروز دل، بس بود آفتاب من
در شب ماهتاب، اگر سگ همه شب فغان کند
آن سگ بافغان منم، روي تو ماهتاب من
عمر شتاب مي کند، وقت وفاي عهد شد
هست ز عمر بي وفا بيشتر اين شتاب من
از تو هماي کي فتد سايه بر آشيان ما!
جغد به حيله مي پرد در وطن خراب من
دي در تو همي زدم لب به جفا گشاديم
بخت در دگر گشود از پي فتح باب من
بوسه سؤال کردمت، بوسه زدي به زير لب
گر نه من ابلهم، همين بس نبود جواب من
خسرو از انقلاب تو، گر چه که ماند بي سکون
هم ز سکون به دل شود، اين همه انقلاب من