شماره ٧٣٣: مانا که بگشايد دلم، بندي ز گيسو باز کن

مانا که بگشايد دلم، بندي ز گيسو باز کن
گم گشتگان عشق را پنهان يکي آواز کن
غمهاست در هر دل ز تو، هر يک به ديگر چاشني
ما نيز گرم ذوق غم با هر يکي انباز کن
گو تا مرا در کوي تو سوسند پيش عاشقان
بازار تو چون گرم شد، بر من دو ديده باز کن
گه جان درون و گه برون، کارم مگر يکتا شود
نازي که اول کرده اي، يک بار ديگر باز کن
پيش رقيب کافرت در داد ما را چشم تو
گر ذکر کشتن مي کني، هم ذکر آن غماز کن
باز آمد اين باد صبا، آورد بويي از چمن
اي مرغ جان، بشکن قفس، هم سوي او پرواز کن
بگشاد عشق از ديده خون، نالان شو، اي شخص نگون
آمد شراب تو کنون، جنگ کهن را ساز کن
چون زاهد ما توبه را بشکست، عاشق شد ترا
خواهي برو جرعه فشان، خواهيش سنگ انداز کن
گر بت پرستان را رسد بر تارک از خواري لگد
آغاز آن، اي محتسب، زين پير شاهد باز کن
خسرو، تو بر وي کي رسي، ليکن به کويش کن گذر
در خاک با هر ذره اي بنشين، بيان راز کن