شماره ٧٣٠: سوداي خوبان کم نشد، زين جان غم فرسود من

سوداي خوبان کم نشد، زين جان غم فرسود من
هستي همه کردم زيان، اين بود زيشان سود من
با هر که بنمودم وفا، ديدم جفايي عاقبت
شکري نگفت از هيچ کس، اين جان ناخشنود من
من خود ز دست هجر تو در تلخي جان کندنم
ابرو ترش کرده مرو، اي ترک خشم آلود من
بنشين به بالينم دمي، من خود نخواهم زيستن
باري ببينم روي تو، کافيست خود مقصود من
زين آه دردانگيز من بگريست چشم خلق خون
يارب چه بودي چشم تو، گر پر شدي از دود من!
از ناله و زاري زبان يک دم نمي آسايدم
بين تا چه خواهد کرد باز اين آه زود ازود من!
ناليدن يعقوبيم در سنگ مي گردد همي
ديوار در رقص آورد اين نغمه داود من
امشب نهاني روي را بر آستانش سوده ام
اي گريه امروزي مشو اين روي خاک آلود من
خونابه خسرو چنين ديده نيفگندي برون
گر دل ندادي هر دمش اشک جگر پالود من