شماره ٧١٧: شبي بخرام و مه را کار بشکن

شبي بخرام و مه را کار بشکن
رخي بنما و گل را بار بشکن
ز سر جوش دلم برگير جامي
خمار نرگس بيمار بشکن
مخور با مردمان عشق باده
سفالش بر سر اغيار بشکن
صبوحي کرده از مجلس برون آي
بتان را چاشت گه بازار بشکن
سرم نطع است پايي کوب، اي مست
دماغ عقل دعوي دار بشکن
جهان مي کشي هر روز، بنشين
يک امروز از پي من کار بشکن
خط مشکين يار، اي گل، نه سهل است
ورق، کانجا رسي، زنهار بشکن
بر آن دامن نخواهم خون خود نيز
قبا را عطف خونين وار بشکن
دل خسرو شکستي، وه که گفته ست
که مهر حقه اسرار بشکن