شماره ٧١٣: يوسف چو رخت ماهي در خواب نديده ست اين

يوسف چو رخت ماهي در خواب نديده ست اين
خورشيد چنان زلفي در تاب نديده ست اين
دو چشم چو بادامت در خواب بود دايم
بادام چنان چشمي در خواب نديده ست اين
محراب دو ابرويت طاق است درين عالم
طاقي که چنان هرگز محراب نديده ست اين
بويي که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خوني که خورد لعلت عناب نديده ست اين
بالاي تو گر بيند، مهتاب شود سايه
خود سايه بالايت مهتاب نديده ست اين
نقشي که رخت دارد در آب دو چشم من
يک چشم چنان نقشي در آب نديده ست اين
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بي دايره عشقت يک باب نديده ست اين