شماره ٧٠٩: ندارم روزي از رويت به جز حيرت گه ديدن

ندارم روزي از رويت به جز حيرت گه ديدن
چه سود از ديدن بستان، چه نتوان ميوه اي چيدن؟
اگر دزديدن جان مي نخواهي، چيست از شوخي
به هنگام خرامش خويش را صد جاي دزديدن؟
دلي کو عاشق شمعي بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سيه رويي بود چون دود لرزيدن
جگر خاراي پيکان غمزه خوبان، رو، اي رعنا
که نآرد نازنين طاقت ز ناخن پشت خاريدن
زکوة آن دو لب بر جان من يک خنده ضايع کن
که اين ديوانه زان لبها همي ارزد به خنديدن
لب و چشمم به رشکند از پي خاک درت با هم
که اين در گردن سرمه ست و آن در بند بوسيدن
شبي گفتم که سوز من نبيني گه گهي، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، ني از پي ديدن
کسي کو جان نبازد عشق او بازي ست با جانان
نشايد خودپرستان را طريق عشق ورزيدن
مرنج از جور يار، ار عاشقي، خسرو، که به نبود
مزاج نيکوان دانستن و بر خويش پوشيدن