شماره ٧٠٦: مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوي سرگردان

مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوي سرگردان
بيا، اي ترک و چوگاني بدين سرگشته در گردان
همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت
بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان
سرت گردم، زماني گوش کن بر ناله هاي من
گرت درد سري باشد مرا بر گرد سرگردان
در ايام چو تو شکر لبي تا کي کشم تلخي؟
بزن يک خنده و دامان عيشم پر شکر گردان
ز غم شب تا سحر جان مي کنم، بردار زلف از رخ
اگر مردن نباشد زود، باري بيخبر گردان
چه منعم مي کني، زاهد، از اين روي و بدين ديدن
توان گفتن مسلمان را که روي از قبله برگردان
شبي، اي آفتاب حسن، در مهتاب گشتي کن
در و ديوار را از سايه خود جانور گردان
برون آ از در و ديوانه گردان هوشياران را
وليکن خسرو ديوانه را ديوانه تر گردان