شماره ٧٠٢: شب ست اين وه چه بي پايان و يا خود زلف يارست اين

شب ست اين وه چه بي پايان و يا خود زلف يارست اين
مه است اين پيش چشمم يا خيال آن نگارست اين
رسيده موسم نوروز و هر کس در گلستاني
جهان در چشم من زندان، چه ايام بهارست اين؟
چه آيم در چمن، اي باغبان، کان گل که هست آنجا
به ديده مي نمايم دل، به من گويد که خارست اين
سيه شد روز من از غم، پريشان روزگارم هم
نه روز آسايشم باشد نه شب، چون روزگارست اين؟
غم هجرم که مي سوزد، رها کن تا همي سوزم
که از نامهرباني، چون ببيني، يادگارست اين
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزي
غباري نآرد از کويش که مزد انتظارست اين
مرا گويند بيکاران، چه کارست اين که تو داري؟
ز دل پرسيدم اين، من هم نمي دانم چه کارست اين
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زيرانه نقل خوشگوارست اين
مرا افسوس مي آيد ز تيرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زين سو که بس لاغر شکارست اين