شماره ٦٩٩: از آن لب مي وزد بويي و بوي خون ناب است اين

از آن لب مي وزد بويي و بوي خون ناب است اين
بيا تا تر کنم لب را، اگر بوي شراب است اين
ز مستي چشم نگشايي و تيرت بي خطا بر جان
جهاني کشته شد، آخر چه مي گويي «صواب است اين »؟
نخفتم از غمت شبها و امروزت که مي بينم
ز تن جان مي رود بيرون، نمي دانم چه خواب است اين؟
فرامش شد مرا خورشيد از شبهاي بي پايان
ترا مي بينم و اندر گمانم کآفتاب است اين
مزن طعنه که عاشق نيستي چون خون نمي گويي
که خون بوده ست آخر پيش از اين کامروز آب است اين
ز سوزم خواب شب بويي در آمد، مست من گفتا
«در اين خانه جگر مي سوزد و بوي کباب است اين »
غمت مهمان جاويد است و جانم ميزبانش شد
تو باش، اي ميهمان کز بهر رفتن در شتاب است اين
سؤالي کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتي
گره زد در سر ابروي کج، گفتا «جواب است اين »
شبي زلفش گرفتم، گفت «هم زينت در آويزم »
بده، اي دزد جان، شکرانه مشکين طناب است اين
رقيبا، تيغ ميراني و در جان مي کني رخنه
تو اين را زخم مي گويي و ما را فتح باب است اين
تو، اي ساقي، که هر دم مي دهي خونابه اي ما را
به خسرومي چه مي بدهي که خودمست وخراب است اين