شماره ٦٩٨: از پس عمر شبي هم نفس يار شدم

از پس عمر شبي هم نفس يار شدم
خواب بود آن همه گويي تو، چو بيدار شدم
وقتي آن چشمه خورشيد بدين سوي نتافت
گر چه در کوي غمش سايه ديوار شدم
موي گشتم ز غم و بار اجل مي بندم
ره دراز است، نکو شد که سکيار شدم
توبه ام بود ز شاهد، کنون اي زاهد، دور
که دگر بار ز سر بر سر اين کار شدم
طوف کوي تو همه از سر من بيرون رفت
آنکه که گه در چمن و گاه به گلزار شدم
از سگان سر کوي تو مرا شرم گرفت
بس که در گرد سر کوي تو بسيار شدم
رفت شبها و مرا صبح مرادي ندميد
نه ز چشمت به حد زيستن افگار شدم
خسروم، بر سر هر کو شده رسواي جهان
طرفه کاندوه ترا محرم اسرار شدم