شماره ٦٩٧: بس به مويت اسير شد جانم

بس به مويت اسير شد جانم
گر گذاري، گريخت نتوانم
چون در آيي، نمي شناسم فرق
کين تويي در درونه با جانم
مي نگر، من ندانمت گه گه
بس به نظاره تو حيرانم
نظر مردمان و ديده بد
بر تو چون پيرهنت لرزانم
سوي تو بينم و تو جانب من
چون بيني، نظر بگردانم
همه هستي به هيچ بفروشم
وعده وصل نيست، بستانم
عاشق آن چنان شدم که به دل
وصل و هجر هر دو يکسانم
دل من دزدي و شوي منکر
خسروم من، ترا نکو دانم