شماره ٦٩٤: مرا بين کاندرين حالت سر و سامان نمي خواهم

مرا بين کاندرين حالت سر و سامان نمي خواهم
نهاني خنده اي هم زان لب و دندان نمي خواهم
به غمزه زاهدان را کش، به ناوک مصلحان را زن
که من خون پليد خود بر آن دامان نمي خواهم
سر لبهات گردم، سبزه شان آغاز شد آن گه
وگر زين بگذرد، من زيستن چندان نمي خواهم
ز مستيت ببين چندين زيان صبر و دل دارم
مگر يک سود کان دم بوسه را فرمان نمي خواهم
به رويت آرزومندم، مدار از من دريغ آخر
که بت مي جويم، اي کافر، ز تو ايمان نمي خواهم
مرا کش، اي نکوخواه و دعاي بد مکن او را
که من اين راز دل مي خواهم و از جان نمي خواهم
طبيبا، درد عشق است اين و خوش مي آيدم مردن
رها کن درد من بامن که من خود جان نمي خواهم
برو، اي عهد مستوري، درآ، اي دور بدنامي
که من ديوانه عشقم، سر و سامان نمي خواهم
چو کار از زر برآيد، کيميا مي خواهم، اي گردون
بده، سهل است اين، خاک در سلطان نمي خواهم
جلال دين و دنيا شاه پرور، زآنک مي خواهم
به دولت عمر او، وان عمر را پايان نمي خواهم
ز دست بيدلي خسرو به جان آمد، اگر بخشي
دلي مي خواهم از تو، ليک آبادان نمي خواهم