ماهي رود و من همه شب خواب ندانم
            وه اين چه حيات است که من مي گذرانم
         
        
            گفتي که «چساني، ز غمم باز نگويي؟»
            من با تو چه گويم، چو ندانم که چسانم؟
         
        
            يک شب ز رخ خويش چراغيم کرم کن
            تا قصه اندوه توام پيش تو خوانم
         
        
            بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
            جاويد بزي تو که يقين گشت گمانم
         
        
            پرسي که بگو حال خود، اي دوست، چه پرسي؟
            آن به که من اين قصه به گوشت نرسانم
         
        
            ني ز آن مني تو، چه برم رشک ز اغيار
            بيهوده مگس از شکرستان که رانم؟
         
        
            تا چند دهي درد سر، اي اهل نصيحت
            من خود ز دل سوخته خويش به جانم
         
        
            زان گونه که ماندي تو درين سينه، هم اکنون
            ماني تو درين سينه و من بنده نمانم
         
        
            گويند که «خسرو، تو شدي خاک به کويش »
            ناچار چو رفتن به درش مي نتوانم