شماره ٦٨٥: ز عشقت خواستم از جان و يک دم با تو ننشستم

ز عشقت خواستم از جان و يک دم با تو ننشستم
بريدم از جهان بهر تو و با تو نپيوستم
تو در ابرو گره بستي و گفتي «خون تو ريزم »
من اين فال مبارک را درون دل گره بستم
ندارم حد آن کز شب روان زلف تو لافم
وليکن اين قدر دانم که در کويت سگي هستم
چو ارزان نيست آن دولت که پيشت بار يابد کس
مرا اين دولت ارزاني که بر خاک درت بستم
تو در دل شستي و جان اين سخن گفت و برون آمد
«مبارک باد خصم خانه را منزل که من جستم »
بر بالاي همچو تير گر بنشست پهلويم
مرا تيري ست در پهلو، چو پهلوي تو بنشستم
کسي را مست کن زان لب که هشياري کند دعوي
مرا خود سالها باشد که هم بر ياد او مستم
به غمزه عاشقي را کش که او را زنده مي داني
که من از دولت هجرت ز ننگ زيستن رستم
گله مي کرد خسرو کز جفا بشکستيم، گفتي
«چه شد، کردم سفالي خرد، در نعل تو بشکستم »