شماره ٦٧٧: ز عشقت من خسته جان مي خراشم

ز عشقت من خسته جان مي خراشم
چگونه ز هر ديده خوني نپاشم؟
به يک جرعه اي، ساقيا، جمله زهدم
کزين بيشتر مي نيرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرويان وجوه معاشم
به ميخانه ها بس که ديوانه گشتم
مرا ديو گيرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالي تراشم
زهي سرخ رويي خسرو که خوش خوي
به سنگ در ميکده زد فراشم