شماره ٦٥٢: نيامده ست به چشم آدمي بدين سانم

نيامده ست به چشم آدمي بدين سانم
پري و يا ملکي، چيستي، نمي دانم؟
نظر به روي تو کرده دو ديده حيران شد
تو رفتي از نظر و من هنوز حيرانم
گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستين برافشانم
چنان مقابل تو باد عاشقي در سر
همي روم که به شمشير رو نگردانم
گر، اي سوار، کمان در کشي به کشتن من
سپر ز ديده بود گاه تير بارانم
دريده پرده دل تير غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهاي پنهانم
به صبر گفتم «يک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نيست درمانم »
کرشمه تو و جور رقيب و درد فراق
بدين صفت من بيچاره زيست نتوانم
خوش آن زمان که حريف معاشران بودم
فراغ شاهد و مي بود و برگ بستانم
ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هيچ بار نيامد خبر از ايشانم
کنون ز دولت عشقت اميد خسرو نيست
که بيش جمع شود خاطر پريشانم