نه يک دل، ار چه هزار است، آن او دانم
            که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم
         
        
            مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم
            رسد ز يار، نه ياري بود کزو دانم
         
        
            خوشم ز تو به جفايي، مده فريب وفا
            که من فريب تو و نيکوان نکو دانم
         
        
            چنين که بر سر کوي تو راه گم کردم
            ز آستان تو رفتن کدام سو دانم
         
        
            هواي روي تو برد آن همه هوس ز سرم
            که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم
         
        
            به جز به بندگيم روزگار مي پرسي
            به زير پاي توام، مردن آرزو دانم
         
        
            دلم بيار که مي آيد از تو بوي دلم
            که من سگ توام و بوي را نکو دانم
         
        
            اگر چه گريه خسرو نشان رسواييست
            وليک من به حضور تو آبرو دانم