شماره ٦٤٦: خراب گشتم و با خويش بس نمي آيم

خراب گشتم و با خويش بس نمي آيم
که هيچ با چو تويي هم نفس نمي آيم
تو تير مي زني از غمزه و من بيدل
به ديده مي خورم و باز پس نمي آيم
مرا مگوي «کجايي » من اينکم، ليکن
ز بس ضعيفم، در چشم کس نمي آيم
ز دست جور نمي خواهمت که بينم روي
وليک با دل خودکام پس نمي آيم
مرا بر تو گلو بسته مي برد زلفت
وگر نه من به هوا و هوس نمي آيم
کدام باد به کوي تو مي رود هر روز؟
که من به همرهي او چو خس نمي آيم
رقيب تو نه جفا خسته کرد خسرو را
چو طوطيم که به چشم مگس نمي آيم