شماره ٦٤٢: من آنچه دوش بدين جان مبتلا گفتم

من آنچه دوش بدين جان مبتلا گفتم
همه حکايت آن طره دو تا گفتم
گرت هواي مي است و شرابخواره من
بيا که خون دل و ديده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواييم بزد همه خلق
کجا به پيش تو ديوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمي آيد اين دل بي شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوي شاهدان جويند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بيدلان را بسيار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخني گفتم، اي فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت ياران من رسي، اي باد
سلام من برساني که من دعا گفتم
دلي که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوي و خواه مجو، باز من ترا گفتم