شماره ٦٤١: به جان رسيدم و از دل خبر نمي يابم

به جان رسيدم و از دل خبر نمي يابم
وز آن که نيز دلم برد اثر نمي يابم
از اين دو ديده بي خواب شب شناس شدم
ولي قياس شب هجر در نمي يابم
بهار آمد و گلها شکفت، ليک چه سود؟
که بوي تو ز نسيم سحر نمي يابم
کجا روم که به هر انجمن حکايت تست
به شهر هيچ بلا زين بتر نمي يابم
تو، اي عزيز، که با يوسفي، غنيمت دان
که من ز گم شده خود خبر نمي يابم
بکشتي ار چه چو من صد هزار پيش، هنوز
بيا که من چو تو ياري دگر نمي يابم
نواي خسرو مسکين خوش است بلبل وار
ولي دريغ که از باغ بر نمي يابم